نیم نگاه pdf
10%

کتاب جاده76424


۶۷۵,۰۰۰ ریال

ناموجود

در این رمان، مردی به همراه پسرش در جاده های آمریکا که به کشوری سوخته و برباد رفته تبدیل شده، قدم برمی دارد. هیچ چیز به جز خاکستر های معلق در باد، در دورنمای ویران و بلازده ی آن جا حرکتی ندارد. هوا به قدری سرد است که سنگ ها را شکاف می دهد و برف خاکستری رنگی از آسمان تیره و تار می بارد. مقصد این پدر و پسر، ساحل است؛ اگرچه آن ها نمی دانند که چه چیزی در آن جا انتظارشان را می کشد. این دو نفر به جز هفت تیری برای دفاع در مقابل دسته های یاغی کمین کرده در جاده ها، لباس هایشان و چرخ دستی ای از غذای قابل خوردن، هیچ چیز دیگری ندارند. رمان جاده، داستان تکان دهنده ی یک سفر است. جاده، آینده ای را متصور می شود که هیچ امیدی در آن باقی نمانده است؛ اما این پدر و پسر با عشق پایدار میانشان، تمام دنیای یکدیگر را می سازند. جاده، با تمامیتی کم نظیر در بینش و دید خود، تأملی ژرف و استوار است بر توانایی انسان در انجام بدترین و بهترین کارها: نهایت ویرانگری، سختی ها و رنج های هولناک و البته عشق و محبتی که دو انسان را در مواجهه با یأس و ناامیدی کامل، زنده نگه می دارد. 

کورمک مک کارتی (به انگلیسی: Cormac McCarthy) که با نام چارلز مک کارتی (به انگلیسی: Charles McCarthy) زاده شد، رمان نویس و نمایش نامه نویس آمریکایی است.در تاریخ ۲۰ ژوئیه سال ۱۹۳۳ در شهر پراویدنس ایالت رودآیلند به دنیا آمد. او در یک خانه ی بزرگ در شهر ناکسویل ایالت تنسی بزرگ شد. پدرش در این شهر، وکیلی موفق بود.با این که در چند سال اخیر تعریف و تمجیدهای زیادی نصیب مک کارتی شده است، او در بیشتر سال های عمر حرفه ای اش به جز برای تعداد محدودی از علاقه مندان و منتقدان، شناخته شده نبود. آثار اولیه ی او که داستان هایی سیاه، بدبینانه و پیچیده بودند و در کوهستان های آپالاشین رخ می دادند، در گمنامی نوشته شده و تقریبا بلافاصله به عنوان کتاب های در ته انباری با تخفیف فروخته می شدند. شخصیت های رمان های اولیه ی او، غالبا آدم هایی بی خانمان و بی پول بودند که در کلبه هایی فاقد برق، بی اجازه ساکن می شدند و در مناطق دور افتاده یا مکان های خالی بیابان ها به سختی زندگی می کردند. 

ناشر

مؤلف

،

مترجم

ویراست

سال چاپ

نوبت چاپ

اندازه کتاب

نوع جلد

تعداد صفحات ۲۸۲ صفحه
شابک ۹۷۸۹۶۴۸۸۳۸۸۳۱

معرفی کتاب جادهکتاب جاده، رمانی نوشته کورمک مک کارتی با ترجمه حسین نوش آذر است. این داستان ماجرای پدر و پسری است که زندگی شان را بعد از یک انفجار اتمی از دست داده اند و حالا به دنبال محلی می گردند که برای زندگی کردن مناسب باشد.درباره کتاب جادهجاده داستان پدر و پسری است که به دنبال محل مناسبی برای زندگی می گردند. آن ها با تمام دارایی شان یعنی یک گاری، یک هفت تیر و مقداری نان خشک سفری را آغاز کردند که از شرق آمریکا شروع شده و تا جنوب غربی آمریکا ادامه پیدا می کند. آن ها که بعد از یک انفجار اتمی زندگی خود را از دست داده اند، تنها در جستجوی مکانی مناسب برا ی زندگی می گردند.کورمک مک کارتی داستان جاده را نوشته است تا نابودی تمدن را به تصویر بکشد. زمان داستان بعد از یک انفجار اتمی است که کشته های بسیاری بر جا گذاشته است و بازماندگی اندک. آن ها هم یا به جنایت کاری روی آورده اند و یا مشغول زباله گردی هستند. فضای داستان، تیره و تاریک است اما درخشش قدرت عشق، محبت و صلح را می توان در این اثر ستود.کتاب جاده را به چه کسانی پیشنهاد می کنیمجاده را به تمام علاقه مندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد می کنیم.درباره کورمک مک کارتیکورمک مک کارتی در سال 1۹33 در رودآیلند آمریکا متولد شده است. چهار سال بعد چون پدرش وکیل بوده به ناکسویل تنسی نقل مکان می کنند و کورمک هم در همان جا بزرگ می شود و در سال 1۹51 به دانشگاه می رود. تحصیلاتی که هیچ وقت تمامش نمی کند. اولین داستان هایش در سال های 5۹ و ۶0 چاپ می شوند و چند جایزه را نصیب او می کنند. اولین رمانش نگهبان باغ را هم در سال 1۹۶5 منتشر می کند.کورمک مک کارتی در عرصه رمان نویسی نیز چهره مهمی به شمار می آید. او اغلب جوایز مهم ادبی مثل جایزه پولیتزر و کتاب ملی و همین طور جایزه پن، سال بلو را از آن خودش کرده است، و یکی از نامزدهای همیشگی کسب جایزه نوبل بوده و هست. نظریات خاص خودش را هم دارد و شاید این گونه حرف هایش به مذاق خیلی ها خوش نیاید. مثلاً از مارسل پروست و هنری جیمز خوشش نمی آید. ولی نویسنده های محبوب او ویلیام فاکنر، فئودور داستایوسکی و هرمان ملویل هستند. این را می شود کم وبیش از نوشته های خودش هم فهمید.از میان بهترین رمان های کورمک مک کارتی می توان به فرزند خدا، جایی برای پیرمردها نیست و همین طور سه گانه مرز اشاره کرد.بخشی از کتاب جادهدر جنگل، لایه ای نازک از برف همه جا نشسته بود، شاخه ها و برگ ها را دربرگرفته بود و خاکستری که روی آن نشسته بود آن را به رنگ خاکستری درآورده بود. به مخفیگاه گاری رفتند. کوله پشتی را توی گاری انداخت و گاری را به جادّه راند. در جادّه رد و نشانی از کامیون داران نبود. در سکوتِ کامل به گوش ایستادند. بعد در گل و شل خاکستری رنگ راه افتادند. پسرک که دست هایش را توی جیبش کرده بود، دوشادوش او راه می رفت.سراسر روز به زحمت راهپیمایی کردند. پسرک ساکت بود. تا بعد از ظهر برف ها همه آب شده بود و تا شب همه جا خشک شده بود. جایی توقف نکردند. چند کیلومتر را طی کرده بودند؟ دوازده یا حداکثر پانزده کیلومتر. پیش از این با چهار ورق پولادی بزرگ که در یک آهن فروشی پیدا کرده بودند «فریزبی» بازی می کردند. اما ورق های پولادی هم مثل چیزهای دیگر به غارت رفته بود. شب در یک درهٔ تنگ اطراق کردند، برِ دیوارهٔ صخره ای آتش روشن کردند و ته ِآخرین قوطی های کنسروشان را درآوردند. تا این لحظه کنسروها را نگه داشته بود. چون غذای دلخواه پسرش بود. گوشتِ خوک با لوبیا. به قوطی ها نگاه کردند که چطور روی ذغال گداختهقل قل می کرد. بعد با گازانبر قوطی را از روی آتش برداشت و بدون حرف و سخنی شروع کردند به خوردن. توی قوطی خالی آب ریخت و به دست پسرش داد. این آخرین غذایی بود که همراه داشتند. گفت: حقش بود بیشتر احتیاط می کردم.پسرش چیزی نگفت.با من حرف بزن.باشه.می خواستی بدونی که آدمای بد چه شکلی اَن. حالا می دونی. شاید دوباره همچین اتفاقی برامون بیفته. وظیفهٔ من اینه که مراقبت باشم. خداوند این وظیفه رو به عهدهٔ من گذاشته. هر کسی که بهت دست بزنه می کشمش. می فهمی؟آره.پسرک نشسته بود آنجا و پتو را کشیده بود تا زیر چانه اش. بعد از مدتی سر بلند کرد. گفت: ما هنوز هم جزو آدم خوبا هستیم؟آره. ما هنوز هم جزو خوبا هستیم.و ما همیشه همین طور می مونیم.آره. همیشه همین طور می مونیم.باشه.صبح روز بعد، از دره بیرون آمدند و دوباره در جادّه به راه افتادند. از یک تکه چوب که در جادّه پیدا کرده بود برای پسرش نی لبکی تراشیده بود. نی لبک را از جیبِ کاپشنش درآورد و به دست پسرش داد. پسرک، خاموش نی لبک را از پدرش گرفت. بعد از مدتی عقب ماند و مدتی دیگر که گذشت، صدای موسیقی را شنید. نوعی موسیقی بی شکل برای زمانه ای که در راه بود. شاید هم آخرین نوای موسیقی در کرهٔ خاکی، برآمده از خاکستری که از ویرانه های جهان به جای مانده بود. برگشت و به پسرش نگاه کرد. پسرک غرق در موسیقی ای بود که می نواخت. در آن لحظه به یک نوازندهٔ اندوهگین دوره گرد می مانست که ورود گروه بازیگران دوره گرد را به روستائیان اطلاع می دهد و با این حال هنوز نمی داند که پشت سرش گرگ ها به گروه بازیگران زده و همهٔ آنها را خورده اند.بر قلهٔ یک تپه، روی برگ ها چندک زده بود و با دوربین به درهٔ زیر پایش نگاه می کرد. سکوت به قالبِ یک رود بود. دودکش های تیرهٔ یک کارخانه. سقف های شیب دار. برجِ یک بادبان چوبی و قدیمی که با چرخ های آهنی تقویتش کرده بودند. بی هیچ نشانی از دود، بی هیچ جنبشی که از زندگی نشان داشته باشد. دوربین را پایین آورد و منطقه را زیر نظر گرفت.پسرک گفت: چی داری می بینی؟هیچی.دوربین را دست پسرش داد. پسرک بند دوربین را به گردن انداخت، دوربین را به چشم گذاشت و آن را تنظیم کرد. همه چیز در پیرامون شان کاملاً ساکت بود.گفت: دود می بینم.کجا؟پشت اون ساختمونا.چه ساختمونایی؟پسرک دوربین را به پدرش داد. دوربین را از نو تنظیم کرد. دودی کاملاً کم رنگ. گفت: آره. من َم حالا دارم می بینمش.بابا، چه کار کنیم؟فکر می کنم اول باید ببینیم چه خبره. باید خیلی مراقب باشیم. اگر چندنفری با هم زندگی می کنن، حتماً سنگر درست کردن. شاید هم فقط آواره باشن.مثل ما.آره. مثل ما.اگه آدم بدا باشن چی؟یه خرده خطرناک که هست. باید چیزی واسه خوردن پیدا کنیم.

برنده جایزه پولیتزر سال 2007
 

در این رمان، مردی به همراه پسرش در جاده های آمریکا که به کشوری سوخته و برباد رفته تبدیل شده، قدم برمی دارد. هیچ چیز به جز خاکستر های معلق در باد، در دورنمای ویران و بلازده ی آن جا حرکتی ندارد. هوا به قدری سرد است که سنگ ها را شکاف می دهد و برف خاکستری رنگی از آسمان تیره و تار می بارد. مقصد این پدر و پسر، ساحل است؛ اگرچه آن ها نمی دانند که چه چیزی در آن جا انتظارشان را می کشد. این دو نفر به جز هفت تیری برای دفاع در مقابل دسته های یاغی کمین کرده در جاده ها، لباس هایشان و چرخ دستی ای از غذای قابل خوردن، هیچ چیز دیگری ندارند. رمان جاده، داستان تکان دهنده ی یک سفر است. جاده، آینده ای را متصور می شود که هیچ امیدی در آن باقی نمانده است؛ اما این پدر و پسر با عشق پایدار میانشان، تمام دنیای یکدیگر را می سازند. جاده، با تمامیتی کم نظیر در بینش و دید خود، تأملی ژرف و استوار است بر توانایی انسان در انجام بدترین و بهترین کارها: نهایت ویرانگری، سختی ها و رنج های هولناک و البته عشق و محبتی که دو انسان را در مواجهه با یأس و ناامیدی کامل، زنده نگه می دارد. 

کورمک مک کارتی (به انگلیسی: Cormac McCarthy) که با نام چارلز مک کارتی (به انگلیسی: Charles McCarthy) زاده شد، رمان نویس و نمایش نامه نویس آمریکایی است.در تاریخ ۲۰ ژوئیه سال ۱۹۳۳ در شهر پراویدنس ایالت رودآیلند به دنیا آمد. او در یک خانه ی بزرگ در شهر ناکسویل ایالت تنسی بزرگ شد. پدرش در این شهر، وکیلی موفق بود.با این که در چند سال اخیر تعریف و تمجیدهای زیادی نصیب مک کارتی شده است، او در بیشتر سال های عمر حرفه ای اش به جز برای تعداد محدودی از علاقه مندان و منتقدان، شناخته شده نبود. آثار اولیه ی او که داستان هایی سیاه، بدبینانه و پیچیده بودند و در کوهستان های آپالاشین رخ می دادند، در گمنامی نوشته شده و تقریبا بلافاصله به عنوان کتاب های در ته انباری با تخفیف فروخته می شدند. شخصیت های رمان های اولیه ی او، غالبا آدم هایی بی خانمان و بی پول بودند که در کلبه هایی فاقد برق، بی اجازه ساکن می شدند و در مناطق دور افتاده یا مکان های خالی بیابان ها به سختی زندگی می کردند. 

مشخصات فنی : 76424

ناشر

مؤلف

،

مترجم

ویراست

سال چاپ

نوبت چاپ

اندازه کتاب

نوع جلد

تعداد صفحات ۲۸۲ صفحه
شابک ۹۷۸۹۶۴۸۸۳۸۸۳۱

دیدگاه

دیدگاهی ثبت نشده

Be the first to review “کتاب جاده”