کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب

نیم نگاه pdf
10%

کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب28694


قیمت اصلی ۷۵۰,۰۰۰ ریال بود.قیمت فعلی ۶۷۵,۰۰۰ ریال است.

ناموجود

وزن 510 گرم
ناشر

مؤلف

مترجم

سال چاپ

نوبت چاپ

اندازه کتاب

نوع جلد

زبان

تعداد صفحات ۱۱۴ صفحه
شابک ۹۷۸۶۰۰۸۱۱۱۴۰۵

معرفی کتاب یک پیاده روی طولانی تا آبکتاب یک پیاده روی طولانی تا آب نوشته لیندا سو پارک و ترجمه پونه افتخاری یکتا است. کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت ترین کتاب ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.درباره کتاب یک پیاده روی طولانی تا آباگر هر روز مجبور بودید برای آوردن آب به یک پیاده روی طولانی بروید چه حسی داشتید؟ زندگی چقدر برایتان سخت می شد؟ آیا اصلا می توانید تصورش را بکنید که هر روز مقدار زیادی راه بروید تا برای مصرف روزانه تان آب بیاورید؟ یا این که جایی زندگی کنید که در حالی که توی کلاس نشسته اید و درس گوش می دهید ناگهان صدای انفجار بیاید و شما هر لحظه نگران حال خانواده تان باشید؟ خیلی سخت است نه؟ اما سلوای یازده ساله که در سودان زندگی می کند همچین روزهایی را پشت سر می گذارد. او در بدترین شرایط اجتماعی و پر از بحران، خانواده اش را گم می کند و مجبور است برای نجات جان خود مسیر تازه ای را در پیش بگیرد. کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب برنده جایزه Jane Addams 2011 ، نامزد جایزه Golden Sower 2013 ، نامزد جایزه Flicker Tale 2012 ، نامزد جایزه Rebecca Caudill 2015 شده است.خواندن کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم کودکان ۷ تا 1۲ ساله مخاطبان این کتاب اند.درباره لیندا سو پارکلیندا سو پارک نویسنده کره ای/ امریکایی است که بیشتر برای کودکان و نوجوانان داستان می نویسد. او جایزه های زیادی برای داستان های گوناگونش گرفته که از آن میان می توان به نشان نیوبری سال ۲00۲ اشاره کرد که به رمان سفال شکسته او تعلق گرفت.لیندا فارغ التحصیل زبان انگلیسی کالج ترینیتی ایرلند و دانشگاه استنفورد است. وقتی که اسم من کی اُکو بود، یک پیاده روی طولانی تا آب و طوفان در راه است از آثار پارک هستند. بخشی از کتاب یک پیاده روی طولانی تا آبچشم سَلوا آن قدر وَرَم کرده بود که باز نمی شد؛ ساعد بوکسا متورم و زخمی بود و لب های یکی از دوستان بوکسا هم بادکرده و گوشتالو شده بود. انگار همه از دعوا با یک حریف قَدَر بیرون آمده بودند! اما زخم های آن ها به خاطر کتک خوردن و دعوا نبود؛ آن ها نیش خورده بودند! زیر درخت آتش روشن کرده بودند تا زنبورها از کندو بیرون بیایند و خواب آلود شوند، اما وقتی کندو را از درخت پایین آوردند، زنبورها بیدار شدند و از روی عصبانیت، حسابی از خجالت بوکسا و بقیه درآمدند.«ولی می ارزید!»سَلوا این را وقتی که داشت بااحتیاط به چشم وَرَم کرده اش دست می زد، به خودش گفت! شکمش از حجم عسل و مومِ زیاد، گِرد و قُلُمبه شده بود.در آن شرایط، هیچ چیزی خوشمزه تر از آن قطرات طلایی رنگ که به سنگینی و با درخشش خاصی از موم چکّه می کردند، نبود. او هم مثل بقیه تا جایی که می شد و حتی بیشتر، خورده بود؛ و حالا همه دورهم حلقه زده بودند و انگشت هایشان را با لذت و رضایت، لیس می زدند؛ همه به جز یک مرد دینکایی که زنبورها زبانش را نیش زده بودند؛ آن قدر بد که به سختی می توانست دهانش را ببندد و حتی قورت دادن آبِ دهانش هم سخت شده بود. سَلوا دلش به حال او می سوخت. مرد بیچاره حتی نتوانست از خوردن عسل لذت ببرد!حالا که شکمش سیر شده بود، راحت تر راه می رفت. نقشه کشیده بود که آخرین تکّهٔ موم را نگه دارد. آن را به دقت لای برگی پیچید و ذرّه ذرّه توی دهانش گذاشت و جوید تا خاطرهٔ آن شیرینیِ لذیذ، بیشتر توی ذهنش بماند.روزبه روز عدهٔ بیشتری با آن ها همراه می شدند؛ آدم هایی تنها یا در دسته های کوچکِ دو سه نفری. سَلوا طبق عادت، صبح و شب جمعیت را بررسی می کرد تا شاید خانواده اش را بین آن ها پیدا کند؛ اما آن ها هیچ وقت جزءِ تازه واردها نبودند!یک شب، طبق معمول رفت تا دور آتش چرخی بزند و نگاهی به تازه واردها بیندازد؛«آی ی ی ی!»چیزی زیر پایش جنبید و تعادلش را از دست داد؛ پسری پرید و روبه رویش ایستاد.«هووووی یارو! اونی که زیر پات لِه کردی، دسِّ من بود!»پسر دینکایی حرف می زد، اما لهجه اش فرق داشت. این به معنی آن بود که او اهل جایی دورتر از روستای سَلواست. چندبار دستش را باز و بسته کرد؛ بعد شانه بالا انداخت و گفت: «حالا اشکِل نداره؛ اما اَ این به بعد جُلو پاتو نیگا کن.»سَلوا چندبار عذرخواهی کرد و بعد برگشت تا دوباره بین جمعیت دنبال چهرهٔ آشنایی بگردد. پسر هنوز داشت نگاهش می کرد.«دنبال خونْوادَه تی؟»سَلوا سر تکان داد. پسر گفت: «مِثِ همیم پسر. منم همین طور!»و بعد آه کشید. سَلوا آهِ او را باتمام وجودش می فهمید. به چشم های هم نگاه کردند.«من سَلوا هستم.»«منم کوچیکت ماریِل!»دوست پیدا کردن اتفاق خوبی بود. ماریِل هم سن و تقریباً هم قدِ سَلوا بود؛ طوری که وقتی در کنار هم راه می رفتند، قدم هایشان یک اندازه و یکسان بود.صبح روز بعد، وقتی داشتند باهم راه می رفتند، سَلوا پرسید: «تو می دونی کجا داریم می ریم؟»ماریِل سر خم کرد و دستش را سایبان چشم هایش کرد تا جلوی تابش نور خورشید را بگیرد؛ و بعد با لحنی خردمندانه گفت: «سمتِ شرق.»سَلوا با نگاهی عاقل اَندر سفیه جواب داد: «خودم می دونم داریم می ریم شرق. این رو همه می دونن؛ ولی کجای شرق؟»ماریِل لحظه ای فکر کرد و گفت: «گمونم اتیوپی!»«اتیوپی یه کشور دیگه ست. نمی تونیم که همین جوری راه بیفتیم بریم اونجا!»ماریِل با تحکم بیشتری گفت: «ما داریم می ریم سمتِ شرق رِفیق؛ اتیوپیَم شرقه! گرفتی چی شد؟»سَلوا فکر کرد که؛ «من نمی تونم به یه کشور دیگه برم. اگه برم، دیگه هیچ وقت نمی تونم خونواده م رو پیدا کنم.»ماریِل دستش را انداخت دور گردن سَلوا. انگار فهمیده بود که به چه چیزی فکر می کند. گفت: «اشکِل نداره پسر. مگه نمی دونی؟!… ما اگه همین جوری بریم سمتِ شرق، دور زمین می چرخیم و دوبارِتِه برمی گردیم سرِ جای اولمون تو سودان! اون وقته که می تونیم خونْواده هامونم پیدا کنیم! حلّه؟»سَلوا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. هر دو خندیدند و دوباره شانه به شانهٔ هم با گام هایی یک اندازه، راه رفتند.از وقتی که سَلوا مجبور به فرار از مدرسه شده بود، بیشتر از یک ماه می گذشت. آن ها حالا به سرزمین آتوت ها رسیده بودند. به زبان دینکایی، آتوت به معنی «مردمی مثلِ شیر» بود. منطقه ای که قلمرو و محل زندگی گروه بزرگی از بُزهای کوهی، گاومیش ها و گوزن ها و البته شیرهایی بود که آن ها را شکار می کردند!دینکاها همیشه داستان هایی از قوم آتوت نقل می کردند. داستانی از یک آتوت که مُرده و بعداً به شکل یک شیر به زمین برگشته بود؛ با وَلَعی زیاد نسبت به گوشت آدمیزاد! معروف بود که شیرهای آن منطقه، از درنده ترین حیوان های روی زمین هستند.حالا شب ها ترسناک تر از قبل شده بودند. سَلوا در طول شب، چندین بار از صدای خُرناسی در دوردست و یا جیغ حیوانی که توی چنگال شیری گرفتار شده بود، بیدار می شد. یک روز با چشم های پُف کرده، بعد از یک خواب سبک و سخت بیدار شد، چشم هایش را مالید و بلند شد و تِلوتِلوخوران به دنبال ماریِل گشت…«سَلوا!»صدا از پشت سرش می آمد، اما این صدای ماریِل نبود. برگشت؛ دهانش از تعجب باز مانده بود؛ نمی توانست حرف بزند.«سَلوا!»

ویراستار:شهرام بزرگی

مشخصات فنی : 28694

وزن 510 گرم
ناشر

مؤلف

مترجم

سال چاپ

نوبت چاپ

اندازه کتاب

نوع جلد

زبان

تعداد صفحات ۱۱۴ صفحه
شابک ۹۷۸۶۰۰۸۱۱۱۴۰۵

دیدگاه

دیدگاهی ثبت نشده

Be the first to review “کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب”